در ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی حملات القاعده به امریکا جهان را در شوک فروبرد؛ در این حملات ۲ هواپیما با برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک و یک هواپیما با ساختمان پنتاگون و هواپیمایی دیگر با ساختمانی در پنسیلوانیا برخورد کرد و در مجموع ۲ هزار و ۹۹۶ کشته برجای گذاشت.
درپی وقوع این انفجارها شمار زیادی عکاس و خبرنگار از سراسر جهان به نیویورک رفتند تا ابعاد مختلف این حادثه را برای جهانیان گزارش کنند؛ "جیمز نچوی"یکی از شناخته شدهترین عکاسان مطبوعاتی حال حاضر جهان نیز یکی از همین عکاسان بود. این عکاس امریکایی که به دلیل حضور دائماش در مناطق خطرخیز و درگیر جنگ در سالهای آخر قرن بیستم و چاپ عکسهایش در تیراژهای وسیع در معتبرترین نشریات و رسانههای جهان است شهرتی عالمگیر دارد اتفاقا روز حادثه در نیویورک بود.
نچوی از زمان شروع کار عکاسی حرفه ای ازسال ۱۹۷۶ جنگ و خون ریزی در اروپای شرقی، عراق، ایرلند شمالی و آفریقای جنوبی را پوشش تصویری داده بود اما در ۱۱ سپتامبر برای اولین بار چنین مناظری را در کشور خودش عکاسی میکرد.
در ذهن من همه چیز در حرکت آهسته بود. همه چیز شناور بود. فکر میکردم تمام زمان دنیا در اختیار من است تا این عکس را بگیرم، و فقط لحظهی آخر فهمیدم ممکن است بمیرم.
حادثهای باورنکردنی رخ داده بود، و در شرف بسیار بدتر شدن بود.
حسی از شوک وجود داشت. آتشنشانان کاملا حرفهای کاری را که بلد بودند، انجام می دادند، اگرچه همه چیز به زیانشان بود.
آن روز بسیاری آتشنشان کشته شدند. فداکاری آنها هیچگاه فراموش نخواهد شد.
آتشنشانان فقط میتوانستند یک پایشان را جلوی دومی بگذارند و بکوشند تسلیم ناامیدی نشوند.
ناممکن روی داده بود و هر تلاشی در برابر عظمت فاجعه کوچک مینمود. من حتی مطمئن نیستم جایی برای اتصال شلنگهای آتشنشانی وجود داشت یا نه.
هزاران نفر مرده بودند، ولی دیده نمیشدند. واقعیت ترسناک خودش را نشان داد. هرکس درون ساختمانها بود، زیر هزاران تن پولاد و بتن دفن شده بود.
من دقیقا زیر برج شمالی ایستاده بودم وقتی فروریخت. زنده ماندنم همچون معجزه است. من میان ابر عظیم خاک و دود بودم، چیزی نمی دیدم و نفس کشیدن سخت بود. من راه میرفتم و سرانجام نور پدیدار شد.
به صحنهای از یک فیلم علمی ـ تخیلی دربارهی آخرالزمان میمانست.
راههای رایج مقابله با بحران کاملا فلج شده بودند. ولی آتشنشانان حتی وقتی تجهیزاتشان نابود شد، دست از کار نکشیدند. این صرفا پشتکار نبود؛ کنشی شجاعانه و اصیل بود.
این که ماشینی واژگون شده بود، غریب بود؛ ولی مهمتر از آن، نگاه آتشنشان بود. دور چشمهایش سیاه بود و به هزار کیلومتر آنسوتر خیره شده بود.
پیشهی آتشنشان ها جوری است که همیشه جانشان کف دستشان است. آن روز آزمون بزرگ شجاعت و تعهد آنها بود، و هزینهی سنگینی پرداختند.
چندین تن کاغذ در هوا پرواز میکردند و خیلیهایشان از پنجرههای باز ساختمانهای اطراف به درون میرفتند.
گروهی از آتشنشانان در میانهی ویرانهها پرچم را برافراشتند؛ برای احترام به دوستان ازدسترفتهشان.
همیشه از بیعدالتی در سرزمینهای دیگر خشمگین بودم. این بار موضوع شخصی بود؛ بیعدالتی در سرزمین خودم بود.
حتی هنگامی که خورشید فرونشست، آتشنشانان هنوز میگشتند. دیگر میدانستند بعید است کسی زنده مانده باشد، اما حتی اگر یک نفر را پیدا می کردند، همه چیزشان را برای زنده ماندنش میگذاشتند.
برگرفته از :
فرارو